مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

واسه الینا جون دعا کنین

دوستای خوبم این الینا جونه شش ماهش تموم شده الینا جون بعد از واکسن ثلاث چهار ماهگی دچار تشنج شده و هنوز خوب نشده اینجا خواستم ازتون خواهش کنم که واسهء الینا جون و نی نی های دیگه که این مشکل رو دارن دعا کنین تا زود خوب شن و مامان و باباهاشون دوباره شاد بشن ممنون از همه تون   ...
27 خرداد 1391

بمیره مامانت

الهی قربونت برم کوچولوی من دیروز ظهر تازه خوابوندمت که یهو صدای در اومد مامانیت بود با بابات کار داشت و تعارف کردم بیان تو تو تا صداشو شنیدی بیدار شدی اونقد بیحال بودی که تلو تلو میزدی اما میخواستی هنر نمایی کنی و راه رفتنتو نشون بدی چند باری افتادی و پا شدی بمیره مامانت که تا یه قدم برداشتی خوردی لبهء مبل اونقد بد جور خوردی که همون جا ولو شدی داشتم میمردم تمام صورتت خون بود بغلت کردمو قربون صدقه ات میرفتم که مامانیت از بغلم گرفتت و گفت بچه اینجوری بیشتر میترسه طاقت نداشتم سرمو گذاشته بودم تو مبل و گریه میکردم و مامانیت هم دعوام میکرد که تو رو میترسونم نمیتونستم بذارم تو بغل مامانیت باشی فکر میکردم می خوای پیشم با...
27 خرداد 1391

راه افتادی

مانی جون مامان این یه هفته خیلی اذیت شدم آخه یه روز در میون خونهء مامانیم بودیم و وقتی بریم جایی تو خیلی شیطونی میکنی غذا نمیخوری و نمیخوابی و آخرشم از گشنگی و خستگی یه سره نق میزنی شنبه ظهر رفتیم بیرون ناهار خوردیم و غذای تو رو هم بردم یه کوچولو خوردی اما تا غذا رو بیارن اذیت کردی ولی بعدش موقع خوردنمون تو هم مشغول بودی قربونت برم قارچای رو پیتزا رو میکندی و میخوردی من و باباتم محو تماشای کارت بودیم بعدشم رفتیم خونهء مامانیم وای اونقد گرم بود که لختت کردم و آخرشم بردمت حمووم دوشنبه هم رفتیم خونهء مامانیم بازم از گرما مجبور شدم همون جا حمومت کنم سه شنبه بابات زود اومد خونه غروب یه سر رفتیم بالا اونجا هم شیطونی م...
25 خرداد 1391

این یه هفته

مانی جون مامان شنبه قرار بود بریم واکسنتو بزنیم آخه بابات گفت روز تولدتو خراب نکنیم و واکسنت موند واسه چهار شنبه اما چون مامان خواب بد دید بازم افتاد واسه شنبه شنبه زنگ زدیم اما کسی نبود یکشنبه بردیمت پارک و تاب بازی کردی و کلی کیف کردی و موقع اومدن گریه میکردی دوشنبه رفتیم خونهء دایی اینا وای اگه بدونی چه خبر بود نقاشی و بنایی و شلوغ بازی تو هم اون وسط حالشو می بردی غروب بابابت اومد دنبالمون شبش رفتیم بالا و هدیهء روز پدر باباییت رو دادیم و شام هم همون جا بودیم و آخر شب اومدیم پایین سه شنبه مامانیت اینا رفتن شمال عصرش عمه سمیه ات اومد خونمون و تا نمره های امتحانشو تو نت ببینه یه ساعتی بود و موقع رفتن تو رو برد دم در تو...
19 خرداد 1391

شيطون بلاي مامان

ماني مامان اين روزا خيلي خيلي خيلي شيطوون و فضول شدي ها حواستو جمع كن كه مامان پوستتو ميكنه واي نميدوني چه ها ميكني در آشپزخونه كه حتما بايد بسته باشه وگر نه تو يا تو يخچالي يا تو ماشين لباسشويي يا با فندك گاز بازي ميكني آسايش نداريم از دستت نه شب برامون گذاشتي نه روز شبا هم تا ميبرمت تو تخت گريه سر ميدي و تا به حد مردن نرسي نميخوابي البته ديشب شب دوم بود و مامان و بابا كم آوردن و گذاشتن تا 2:30 بيدار باشي كاراتم خنده داره انگار واسمون سيرك گذاشتن ما هم تنقلات ميخوريم و البته مثه مامان باباهاي --------------- به تو يه كوچولو ميديم البته فقط تا زماني كه دهنت نذاري مثه پفك و آلبالو خشكه اما بستني ميخوري خيلي هم نمك ...
13 خرداد 1391

پارك

ماني جون مامان چند وقت پيش رفتيم بيرون به بابات گفتم ماني رو ببريم تو پارك كه بازي كنه اما بابات گفت هوا آلوده هست يه روز ديگه ديشب برديمت پارك نبوت اما چراغاش خاموش بود بچه ها تو تاريكي بازي ميكردن بابات هم گفت خوشش نمياد بريم رفتيم تو فضاي سبز پايين دانشگاه كلي خونواده اونجا بودن و چند تا هم ني ني خيلي ذوق كردي وقتي نشستيم تو ماشين گريه كردي و بابا هم تو رو گرفت پشت فرمون و يه كمي بازي كردي و برف پاك كن و آب پاشو زدي و بعد كه آروم شدي اومدي بغلم و راه افتاديم يه اتفاق ناجوانمردانه هم واسه مامانت افتاد قبل از رفتنمون ماكاروني رو ريختم تو آب و گذاشتم پخت و قرار شد وقتي برگشتيم يه سس درست كنم شام بخوريم غذا كه آماده شد من واسه...
11 خرداد 1391

تولدت مبارك

گل مامان تولدت مبارك امروز با كيكت رفتيم خونهء دايي اينا واي كه چقد مامان حرص خورد دايي كوروش اينا كه رفتن مراسم شادي هم كلاس ويولن بازم من و تو و پوران و آتوسا بوديم تا اونا بيان مامان كلي حرص خورد غر زد و ابراز پشيموني كرد غروب اومدن و مثلا جشن گرفتيم بازم به مامان حال نداد و كلي غصه خورد اصلا مامان ديگه فقط ميخواد گير بده و غصه بخوره راستي هديه هم چيزي نگرفتي و همه گفتن سر فرصت به هر حال با كلي خستگي و ناراحتي مامان و نخوابيدن تو اومديم خونه و تو از كم خوابي غش كردي بازم ميگم اين نيز بگذرد به هر حال فرشتهء‌ مامان تولدت مبارك دوست دارم الهي سالهاي سال سلامت باشي بوس ...
8 خرداد 1391

در آستانهء‌يك سالگي

عزيز دل مامان قربون قد و بالاي كوچيكت برم پيشاپيش تولدت مبارك از تولدت بگم كه الان يه گريهء اساسي كردم و حالا دارم واست مينويسم و تو هم پشت سرم داري با نايلكس اسباب بازيت كه از تو سك سك در اومده بازي ميكني صبح بابات گفت يه كيك بگيريم ببريم خونهء ماماني اينا امروز ظهر رفتيم خونهء دايي اينا ماماني و دايي نادر و مهبد سه روز پيش رفتن خوزستان امير هم كه از قبل از عيد رفته و لنگر انداخته دايي كوروش هم رفته بود واسه كاراش شهرداري نگار هم رفته بود مراسم خاكسپاري شادي هم دانشگاه و فقط پوران و آتوسا بودن خوب شد با كيك نرفتيم دو ساعتي پايين بوديم و بعد هم رفتيم بالا و دو ساعتم اونجا بوديم و بابات اومد دنبالمون تو راه عمه رويات...
7 خرداد 1391

ناراحتم،دلگيرم

ماني جون مامان 4 روز بيشتر به تولدت نمونده و هيچ خبري نيست انگار نه انگار كه داره يه سال ميشه كه وجودت خونمون رو گرم كرده انگار نه انگار كه بايد واسه اين كه يه ساله كه زندگيمونو شيرين كردي  جشن بگيريم كلي نقشه داشتم اما........ بابات ميگه من راضي نيستم جشن بگيريم منطق خودشو داره ميگه تو كه چيزي متوجه نميشي و امسال خودمون سه نفره جشن بگيريم و يه كيك ببريم خونهء مامانيم اينا و يه كيك خونهء‌مامانش اينا بابات ميگه ماني كوچيكه و تو اين شلوغ پلوغي ها ممكنه اذيت شه و خونه بهم ريخته ميشه بچه ها شلوغ ميكنن و وسايل ماني رو بهم ميريزن و كلي درد سر ديگه ميگه سه نفري بريم بيرون و كيك بگيريم و شام بخوريم و جشن بگيريم من اصلا اي...
4 خرداد 1391

فكراي احمقانه

ماني جونم امروز بابات رفت آزمايشگاه تا براي آزت بگ و ظرف بگيره وقتي اومد و هزينهء آزت رو گفت نگران شدم نه واسه پولش واسه اينكه از يه چكاپ هم گرون تره يعني خيلي مهمه يعني!!!!!! نميدونم مامانه ديگه از اين فكراي احمقانه ميكنه تا موقع جواب ديوونه شه راستي جوابشم اگه تو همكاري كني و هر روز پي پيتو به مامان تحويل بدي و باباي بنده خدا هم زحمت بكشه و وقت و بي وقت ببره آزمايشگاه روز تولدت حاضر ميشه اينم دردسريه واسه خودش الهي چيز مهمي نباشه و نياز به خون دادنت هم نشه قربونت برم كه مامانتو نگران ميكني  
2 خرداد 1391